شب مهتابی

...بی تو، مهتاب شبی، باز از آن کوچه گذشتم

 

این مثنوی حدیث پریشانی من است

بشنو که سوگنامه ویرانی من است

 

امشب نه اینکه شام غریبان گرفته ام

بلکه به یمن آمدنت جان گرفته ام

 

گفتی غزل بگو، غزلم شور و حال مرد

بعد از تو حس شعر فنا شد، خیال مرد

 

گفتم مرو که تیره شود زندگانیم

با رفتنت به خاک سیه می نشانیم

 

گفتی زمین مجال رسیدن نمی دهد

بر چشم باز فرصت دیدن نمی دهد

 

وقتی نقاب محور یکرنگ بودن است

معیار مهرورزی مان سنگ بودن است

 

دیگر چه جای دلخوشی و عشق بازی است

اصلاً کدام احمق از این عشق راضی است

 

این عشق نیست، فاجعه قرن آهن است

من بودنی که عاقبتش نیست بودن است

 

حالا به حرفهای غریبت رسیده ام

فهمیده ام که خوب تو را بد شنیده ام

 

حق با تو بود از غم غربت شکسته ام

بگذار صادقانه بگویم که خسته ام

 

بیزارم از تمام رفیقان نارفیق

اینها چقدر فاصله دارند تا رفیق

 

من را به ابتذال نبودن کشانده اند

روح مرا به مسند پوچی نشانده اند

 

تا این برادران ریاکار زنده اند

این گرگ سیرتان جفاکار زنده اند

 

یعقوب درد میکشد و کور می شود

یوسف همیشه وصله ناجور می شود

 

اینجا نقاب شیر به کفتار می زنند

منصور را هر آئینه بر دار می زنند

 

اینجا کسی برای کسی "کس" نمی شود

حتی عقاب درخور کرکس نمی شود

 

جایی که سهم مرد به جز تازیانه نیست

حق با تو بود ماندنمان عاقلانه نیست

 

ما میرویم چون دلمان جای دیگر است

ما می رویم هر که بماند مخیر است

 

ما میرویم گرچه ز الطاف دوستان

بر جای جای پیکرمان زخم خنجر است

 

دل خوش نمی کنیم به عثمان و مذهبش

در دین ما ملاک مسلمان ابوذر است

 

ما میرویم مقصدمان نامشخص است

هرجا رویم بی شک از این شهر بهتر است

 

ازسادگی است گر به کسی تکیه کرده ایم

اینجا که گرگ با سگ گله برادر است

 

ما می رویم، ماندن با درد فاجعه است

در عرف ما نشستن یک مرد فاجعه است

 

دیری است رفته اند امیران قافله

ما مانده ایم و قافله پیران قافله

 

اینجا دگرچه باب من و پای لنگ نیست

باید شتاب کرد مجال درنگ نیست

 

بر درب آفتاب پی باج می رویم

ما هم بدون بال به معراج می رویم

نوشته شده در چهار شنبه 17 اسفند 1390برچسب:,ساعت 17:54 توسط مریم|

 

تو نباشی،

باران ببارد، نبارد

هیچ فرقی نمی کند.

من مانده ام و دلواپسی ...

نوشته شده در دو شنبه 8 اسفند 1390برچسب:,ساعت 23:12 توسط مریم|

 

 

روزی مجنون از سجاده شخصی عبور کرد،

مرد نماز را شکست و گفت: 

مردکا! در حال راز و نیاز با خدا بودم،

تو چگونه این رشته را بریدی؟

مجنون لبخندی زد و گفت: 

من عاشق بنده ای هستم و تو را ندیدم!

تو چگونه عاشق خدایی و مرا دیدی؟!
 

نوشته شده در دو شنبه 8 اسفند 1390برچسب:,ساعت 22:59 توسط مریم|

 

آدم ها همه می پندارند که زنده اند؛

برای آنها تنها نشانه حیات،

بخار گرم نفس هایشان است!

کسی از کسی نمی پرسد: آهای فلانی!

از خانه دلت چه خبر؟!

گرم است؟

چراغش نوری دارد هنوز؟ ...

نوشته شده در دو شنبه 8 اسفند 1390برچسب:,ساعت 18:27 توسط مریم|


 

 

در آتش نگاه تو تبخیر می شوم

بارانیم، ز شوق تو، تکثیر می شوم

 

حرفی، گلایه ای، غزلی، لب فرو مبند

در دامن کلام تو تعبیر می شوم

 

گفتی اجاق حوصله ام سرد می شود

وقتی من به پای تو زنجیر می شوم

 

آخر تمام بودن من با تو بودن است

بی تو از وجود خودم سیر می شوم

 

از ابرهای خسته، باران امید نیست

در بارش نگاه تو تطهیر می شوم

 

شاید هنوز قافله ای در پی من است

تا در کجای عشق زمین گیر می شوم

 

گفتم غزل به شام تو گویم عجیب نیست

گر با خطوط شعر خودم پیر می شوم
 

نوشته شده در دو شنبه 8 اسفند 1390برچسب:,ساعت 17:39 توسط مریم|


 

 

بی تو، مهتاب‌شبی، باز از آن كوچه گذشتم،

همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم،

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم،

شدم آن عاشق دیوانه كه بودم.

 

در نهانخانۀ جانم، گل یاد تو، درخشید

باغ صد خاطره خندید،

عطر صد خاطره پیچید:

 

یادم آمد كه شبی باهم از آن كوچه گذشتیم

پر گشودیم و در آن خلوت دل‌خواسته گشتیم

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم.

 

تو، همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت.

من همه، محو تماشای نگاهت.

 

آسمان صاف و شب آرام

بخت خندان و زمان رام

خوشۀ ماه فروریخته در آب

شاخه‌ها دست برآورده به مهتاب

شب و صحرا و گل و سنگ

همه دل داده به آواز شباهنگ

 

یادم آید، تو به من گفتی:

ـ «از این عشق حذر كن!

لحظه‌ای چند بر این آب نظر كن،

آب، آیینۀ عشق گذران است،

تو كه امروز نگاهت به نگاهی نگران است،

باش فردا، كه دلت با دگران است!

تا فراموش كنی، چندی از این شهر سفر كن!»

 

با تو گفتم:‌ «حذر از عشق!؟ - ندانم

سفر از پیش تو؟ هرگز نتوانم،

نتوانم!

 

روز اول، كه دل من به تمنای تو پر زد،

چون كبوتر، لب بام تو نشستم

تو به من سنگ زدی، من نه رمیدم، نه گسستم . . .»

 

باز گفتم كه : «تو صیادی و من آهوی دشتم

تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق ندانم، نتوانم!»

 

اشكی از شاخه فرو ریخت

مرغ شب، نالۀ تلخی زد و بگریخت . . .

 

اشک در چشم تو لرزید،

ماه بر عشق تو خندید!

 

یادم آید كه: دگر از تو جوابی نشنیدم

پای در دامن اندوه كشیدم.

نگسستم، نرمیدم.

 

رفت در ظلمت غم، آن شب و شب‌های دگر هم،

نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم،

نه کُنی دیگر از آن كوچه گذر هم . . .

 

بی تو، اما، به چه حالی من از آن كوچه گذشتم!

نوشته شده در دو شنبه 8 اسفند 1390برچسب:,ساعت 16:35 توسط مریم|


آخرين مطالب
» حدیث پریشانی ...
» تو نباشی ...
» حقیقت عشق
» نشانه حیات
» در آتش نگاه تو ...
» کوچه (فریدون مشیری)

 Design By : Pichak